من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
«رها کن.» | «رها کنم؟»
«رها کن.»
«رها کنم؟»
این غم توست، جانا. تار و پودش را قلبم از موهای پریشان تو بافته است. صدای قدم هایت می پیچد در تک تک کوچه هایش. چه بخواهم و چه نخواهم، سیاهی پر از هیچش گره خورده به عطر نور ماه نشان تو. و تو را هر کجا که ببینم، می خوانمت.
جز این غم، هیچ برایم باقی نگذاشتی به وقت رفتن؛ پس به کجا برمش، اگر نه در آغوش؟ از باغ وجود تو، تنها همین یک گلبرگ پژمرده سهم ما شد؛ بسپارمش به رود؟ رنگ فراموشی بپاشم به روی آخرین تصویرت بر بوم این یاد؟ هوای صبح کنم در این شب شیرین؟
گویند می کُشد مرا این داغ؟ برای تو و هر چه از توست، ما که همیشه مهیای مردن بوده ایم؛ غمت چه توفیر دارد؟
آری، محبوب من. گره مهرت در رگ های قلبم، عمری چنان طولانی بدرقۀ میهمانی خاطره ها کرده است، که رها کردن از یاد برده ام. از یاد بردن از یاد برده ام.
بار سفر بسته ای به مقصد بازنگشتن، می دانم؛ اما اگر این طلسم، روزگاری دور شکست و قدم بر سر چشم پیکر بی جان ما گذاشتی، اینجا بنشین و از دریای اشک های من ماهی عشق بگیر. هر وقت که بیایی، چه حالا و چه هزاره ای دیگر، آواز استخوان هایم از زیر خاک خواهی شنید. «خوش آمدی، جهان من.»
~.~.~.~.~.~.~.~
سلااااام:) چه خبرا؟
یه صحبت کوچولو: این متن من رو صرفا فقط یه متن ادبی عاشقانه در نظر بگیرید، چون مفهومی که می رسونه، با وجود اینکه شاعرانه و قشنگه، ولی غلطه. آدم نباید خودش رو درگیر غم های گذشته بکنه. اگه قلبمون می شکنه، طبیعیه که یه مدت از شدت درد اشک بریزیم و دنیا جلوی چشمامون بی رنگ به نظر برسه. ولی دوست خوبمون، که اسمش زمانه، میاد و چرخ زندگی رو دوباره به حرکت وادار می کنه. ما هم باید دست به دستش بدیم و باهاش بچرخیم. یه کم که بگذره، می بینیم که عه! ما کیلومتر ها تو جادۀ جهان رفتیم جلو و زخم های گذشته لاک پشتی دارن زور می زنن که راه برن، ولی دیگه حتی اگه تا زمان مرگشون هم سعی کنن نمی رسن به ما! (نکتۀ این جمله اینه که بعضی لاک پشت ها می تونن بیشتر از 100 سال عمر کنن!) مگر اینکه خودمون بزنه به سرمون و بدوییم برگردیم پیش اونا:/ توی این مدت، چندین بار بهم ثابت شده که زمان بی شک یه پزشک عالی برای درمان روح انسانه. باید اجازه بدی بهت آمپول و قرص و شربت تجویز کنه تا خوب بشی. (البته به اضافۀ کمکی که خودت باید به خودت بکنی!) شاید بعدا یه پست بذارم و از تجربه هام در این زمینه بیشتر بگم.
خلاصه که امید رو محکم بغلش کنید و نذارید شیطونی کنه و در بره:)
راستی یه چیزی بگم بخندید. دیشب خواب دیدم بابام تمام پست هایی که توی ویرگول گذاشتم رو از بیخ پاک کرده و یه فایل جدید باز کرده و میگه: ویانا تو باید فعالیت ویرگولت رو با این پست جدید از اول شروع کنی:/ منم توی خواب فکر می کردم که نوشته هام رو هیچ جای دیگه ای ذخیره نداشتم و دیگه کار از کار گذشته بوده:/ خداروشکر تو دنیای واقعی همه نوشته هامو توی یه پوشه ذخیره کردم ولی اون بخش خوابم خیلی استرس آور بود:(
دلم می خواد از ایموجی استفاده کنم ولی حیف که کامپیوترم قابلیت ایموجی نداره:(
یا اگه هم داره من کشف نکردم هنوز.
مرسی از همه! امیدوارم لباتون همیشه خندون باشه:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
به درک
مطلبی دیگر از این انتشارات
جامانده
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه نگاری 101100